چهل روزه شدی پسرکم ...
امروز آخرین روز بهمن ماه است ، اسفند آمد و به دنبالش بوی بهار هم به مشام می رسد ... امروز چهل روزه شدی مادر بزرگی امروز اومد و حمومت کرد تو هم حسابی خوشحال و خندان بودی و انگاری از آب بازی کلی خوشت میاد
مامانی و بابایی این روزها تغییرات قشنگی رو در پسرک نازشون می بینند با دقت زل میزنی تو چشم مامان و بابا و خنده های شاد و شیرین تحویل میدی و با نگاهت حرکات ما رو دنبال می کنی...
پنج شنبه ای که گذشت ولنتاین بود. این اولین ولنتاین سه نفره ی ما بود ولنتاین یک خانواده سه نفره ی کوچولو ...
چند شب پیش دوستای مامان و بابا ، خاله مریم و دایی امیر با آرشا کوچولو اومدند خونمون به دیدن ما .
آرشا جون سه ساله و نیمه است و با شادی و مهربونی نگاهت می کرد و میگفت چه کوچولویی ! منم بهش گفتم وقتی بزرگ شد همبازی خوبی برات میشه و آرشا هم میخندید و با موبایل خاله مریم ازت عکس می گرفت
تو هم تمام مدت آروم خوابیدی و بیدار نشدی حتی وقتی بابایی کلی عکسهای خوشگل دونفره از تو با دوستت آرشا جون گرفت :