ماجراهای شب یلدا...
پاییز هم رفت و زمستان با گیسوان سپید بلندش از راه رسید ...
این روزها ی پایانی پاییز که به سه سالگی آرسن نزدیک می شویم، بیش از پیش خاطرات دو سال پیش از ذهنم می گذرد و عکسهای پسرک را که در پوشه های جداگانه بر اساس ماه های مختلف در کامپیوتر دسته بندی کرده ام را مدام تماشا می کنم از این ماه تا آن ماه عکس ها را با هم مقایسه می کنم به چشم ها و دستها و پاهایش نگاه می کنم، به رفتارهای کودکانه اش که کم کم پخته می شود، دقیق می شوم... آه که زمان چقدر زود می گذرد.
پسرم « آرسن» روزگار در حرکت است و تو هرچه بزرگ تر می شوی چیزهای زیادی برای کشف خواهی داشت،روزهای پر از تجربه های کوچک و بزرگ، گاه هیجان انگیز و گاه رنج آور...
اما یادت باشد نگاه متفاوت داشتن به زندگی و شاد بودن از شادی دیگران، لذت بخش ترین چیزها در دنیاست که آدم های معمولی حوصله اش را ندارند و برای همین زندگی شان را روزگار به دلخواه خود می سازد و به همین سادگی می توان معمولی نبود . ما چشم به تازگی دستان تو دوخته ایم....
آرسن و دخترخاله ترانه جون، شب یلدا در خونهی مادربزرگ
جشن یلدا در مهد کودک آرسن جون
هدیه یلدایی مهد آرسن جون
جشن قصه های شب یلدا در کتابخانهی کودک باران
حالا نوبت عکس های گردش های پاییزی است :
پاییز در سقالکسار