روزهای زمستانی متفاوت ...
پسرک خوشگلم امروز 21 روزت تموم شد و دیگه چیزی به یک ماهگیت نمونده ، روزها پشت هم می گذرند و گاهی فکر می کنم چقدر زود بیست و یک روز گذشت ...
این روزها حسابی سر من و تو و بابایی شلوغه چون هر روز خونمون پر مهموناییه که میان تا تو رو ببینند و به مامانی و بابایی تبریک بگند.
توی شیطون بیشتر وقتا که مهمونا میان خوابیدی و تا زمانی که اونا اینجا هستند و دوست دارند چشماتو وا کنی اصلا بیدار نمیشی ...
دیروز بعداز ظهر بعد از چند بار حموم شدن توسط مادربزرگی ، من و بابایی تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم و دیگه خودمون از این به بعد پسرمون رو حموم کنیم.
خلاصه داستانی بود برای خودش ...
جالبه اینکه اصلا گریه نکردی و با چشمای باز مارو نگاه می کردی و انگاری خوشت اومده بود و دوست داشتی تا ولت کنیم تا خودت توی وان شنا کنی ... خلاصه وقتی با حوله خشکت کردیم و لباس پوشوندیم حسابی چرتی شده بودی، شیر خوردی و با لالایی مامانی رفتی تو خواب ناز ، انگاری داشتی خواب شیرینی می دیدی چون هر چند دقیقه یکبار لبخند خوشگلی میزدی...
اینم عکس پسر خواب آلود ما بعد از حموم: