آرسن ده ماهه شد ...
نه ماهگی رو گذروندی و امروز ده ماهه شدی دیگه چیزی به یک سالگی ات نمونده ،چرا گاهی فکر می کنم هنوز شش ماهه ای! حالا شاید بهتر درک کنم چرا مادرها همیشه بچه هاشون رو بچه می بینند...
در ماهی که گذشت من و تو و بابایی با دوستانمون در جشن انار روستای انبوه شرکت کردیم و دو روز رو در فضای بکر و زیبای روستایی در میان باغهای انار گذروندیم و با یه عالمه انار و خاطره و عکس های زیبا به خانه بازگشتیم ...
با اومدن آبان هوا هم در حال سرد شدنه، با این حال گاهی عصرهای آفتابی و قشنگ این وسط ها پیدا می شود که آرسن و مامانی بتونند برای پیاده روی به پارک بروند بیشتر اوقات پسر کوچولوی ما تو کالسکه ی در حال حرکت زیر لحاف خورشید زود چرتی میشه و با پلک های سنگین شده زیر لب آواز خواب میخواند!
یه سرماخوردگی سخت با تب بالا ( که به سختی کنترل می شد و من و بابایی رو نصفه جون کرد) رو هم همین یه هفته ی پیش پشت سر گذاشتی والبته از عواقب آن بی اشتهایی و ضعیف شدن پسرکمون است که امیدواریم زود خوب بشه .
کم کم پاییز به نیمه ی خودش نزدیک میشه و تو به سرعت داری از نوزادی ات فاصله میگیری... میدونم وقتی راه رفتن رو کاملا یاد بگیری دلم برای چهاردست و پا رفتنهای فرزت تنگ میشه وقتی به طرف چیز جدیدی می خزی سپس می نشینی تا من رو دنبالت ببینی و بعد با سرعت 100 کیلومتر در ساعت بدوی و ذوق کنی ...
باید اقرار کنم در آستانه ی یک سالگی ات خیلی زود دلتنگ همه ی اون چیزهایی میشم که در ماه های قبل در این وبلاگ نوشتم ...
این هم عکسهای این ماه آرسن جون:
آرسن و دوستانش