آرسن آرسن ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

آرسن نگو، قند و عسل ...

پیش به سوی مرکز بهداشت ...

امروز یک صبح قشنگ آفتابی بود که هیچ شباهتی به یک روز زمستانی نداشت ... تو هم  غرق خواب ناز  بودی و گاهگاهی هم تو خواب لبخندی شیرین میزدی از  دیشب که مادربزرگی اومد و  تو رو  یک حموم حسابی کرد تا الان حسابی  نی نی خوابالویی  شدی... امروز 15 روزه شدی  و باید برای تشکیل پرونده و معاینات اولیه به مرکز بهداشت می رفتیم مجبور شدیم  بیدارت کنیم ، لباس بپوشونیمت و آماده ات کنیم...  من و تو و بابایی ساعت 10 صبح رفتیم مرکز بهداشت و برات پرونده تشکیل دادیم و خانم‌ های مهربون مرکز بهداشت، قد و وزنت رو گرفتند و درباره قطره ویتامین و مراجعات بعدی و نوبت های واکسیناسیون با مامانی و بابایی ...
4 بهمن 1391

روز جدید با ناف جدید ...

امروز دوازدهمین روز بودن تو در کنار من و بابایی است چند روزی بود که همش منتظر افتادن نافت بودیم اما نمی دونم چرا اینقدر طول کشیده بود، من طبق همیشه  نگرانی هام داشت  شروع می شد مادربزرگی همش می گفت تا 15 روز طبیعی است و بعضی بچه ها نافشون دیرتر می افته و جای نگرانی نیست ... امروز صبح وقتی مامی داشت پوشکت رو عوض می کرد یهو دید بععععله  ناف پسرکش افتاده   کلی خوشحال شدم و به بابایی گفتم : باباااااااااااااااایی بیا ببین پسرمون دیگه یه ناف کوتاه و جدید داره تو هم انگاری فهمیده بودی یه خبرایی هست که مامان و بابایی ذوف زده شدند همش می خندیدی ... خلاصه امروز روز باحالی بود ...   ...
2 بهمن 1391

زندگی سه نفره ...

آرسن جونم هشت روز از اومدن تو به زندگی مون میگذره  ... هشت روزی که سراسر خاطره بود همه چیز برای من و بابایی تازگی داره گریه های مکرر تو در شب ، شیرخوردن های کوتاه مدت و پشت سر هم و ... همه چیز شیرین و تازه است فصل جدیدی از زندگی به روی من و بابایی باز شده است این زندگی سه نفره ی کوچولو رو دوست دارم  مادربزرگی و خاله ها، عمه ها مدام اینجا هستن و کمک میرسونند ...با اینکه روز پنجم زرد شدی و یک شب بیمارستان بستری شدی و مامان و بابا کلی غصه خوردند بقیه  نذاشتند آب تو دلمون تکون بخوره و کلی دلداری دادند تا مرخص شدی و دوباره همه چیز شیرین شد ... وقتی توی تختت خوابیدی و نگاهت می کنم خیلی حس جالبیه از اینکه 9 ماه تو در وجودم بود...
28 دی 1391

پسرک عجولم متولد شد ...

آرسن کوچولوی مامان و بابا سلام به روی ماهت بلاخره انتظار تموم شد و تو به دنیای ما پا گذاشتی اما ده روز زودتر ... ساعت 1 شب روز چهارشنبه 20 دی ماه ، وقتی مامانی حسابی پرخوری کرده بود کلی از خودش با خوراکیهای مختلف بپذیرایی کرده بود ناگهان کاسه ی صبر توی کوچولوی عجول به پایان رسید و خواستی به دنیا بیای ... تمام راه خونه تا بیمارستان رو داشتم با خودم فکر می کردم که نکنه کم وزن باشی و کلی نگران بودم ... خلاصه اینکه همه چیز هماهنگ شد و دکی جون با چهره ی خندان اومد قبل از رفتن به اتاق عمل عمه ها و خاله ها با موبایل ها و دوربین هاشون چپ و راست از مامانی عکس می گرفتند و من و بابایی با هیجان به هم نگاه می کردیم و با چشمامون بهم انرژی ...
25 دی 1391

در مطب دکترجون ...

پسرک نازم  امروز من و تو باهم رفتیم پیش دکتر جون ... این روزهای آخر بارداری مامانی هفته ای یکبار باید بره دکتر . دکتر جون ما را معاینه کرد و طبق معمول صدای قلب خوشگلت رو  واسه مامانی  گذاشت ... دوباره  حس شعف همیشگی اومد تو دلم و کلی قربون صدقه ات رفتم و کیف کردم  دکتر جون برگه معرفی نامه ی بیمه تکمیلی و بیمارستان رو برامون نوشت و فردا هم مامی باید بره برای تست بیهوشی، همه چیز کم کم داره  آماه میشه تا روز موعود بیاد تو بیای تو بغلم ... دلم میخواد زودتر اول بهمن بشه و تو به دنیا بیای تا من و بابایی بوست کنیم و فشارت بدیم عمه فتانه هم از سفر برگشت عمه جونی کلی استرس دا...
19 دی 1391

یک روز پرمشغله ی شیرین ...

پسرکم  امروز مامی 36 هفته اش تموم شد... حالا دیگه شمارش معکوس شروع شده و لحظه ی دیدار من و  تو و بابایی فقط 2 هفته است .دکی جون گفته اگه همه چیز خوب پیش بره و توی شیطون برای اومدن خیلی عجله نداشته باشی اول بهمن مامانی سزارین میشه . پسرکم تو که عجله ای نداری نه ! این دو هفته رو هم صبر کن تا حسابی تپل مپل بشی و بیای تو بغل ما  مامانی و بابایی تمام کارهای خرد و ریز رو انجام دادند چند شب پیش ساک بیمارستانت رو آماده کردیم . کمدت رو با کمک بابایی چیدیم اسباب بازی ها و لباس ها و وسایل بهداشتی و کتاب و خلاصه هر چیزی که برات خریده بودیم و یا هدیه آورده بودند همه رو چیدیم خیلی هیجان انگیز بود عزیزم  ...
17 دی 1391