آرسن آرسن ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 9 روز سن داره

آرسن نگو، قند و عسل ...

اولین سالی ست که مامانم ... مامان تو

آرسن جونم بهار با تمام حس طراوت و شور و شوقش بیرون پنجره ها جاری شده هوا گرم و گرم تر میشه دیروز هم توی بالکن چند تا پرستو دیدم اومدن پرستوها حس کودکی هامو برام زنده می کنه بوی تازگی طبیعت و آلوچه های سبز ترش و دغدغه‌ی امتحانات مدرسه رو ... امسال اولین سالیه که در روز مادر، خودم مامانم،خیلی حس بامزه‌ای است. امسال از تو و بابایی هدیه های قشنگی گرفتم. اما جدا از این حرف ها ،ذوق ها و خنده های بلندت همراه با تکان دادن دستای تپل و کوچولوت برام بهترین هدیه است وقتی برات شعر می خونم با چشمهای خوشگلت منو تو خونه دنبال می کنی و صداهای ملوسی از خودت درمیاری انگار خودت هم میخوای با من همراه بشی و شعر بخونی ...  ...
11 ارديبهشت 1392

پسرکم سه ماهه شد ...

آرسن عزیزم  امروز 20 فرودین یک روز خیلی خیلی گرم بود امروز سومین ماه بودن تو در کنار ماست ... این روزها خیلی پسر شیرینی شدی با ذوق خنده های شیرینی می کنی و با دقت یه حرفهای ما گوش میدی عاشق شلوغی و مهمونی و چهره های جدید هستی ... مامی برات کتاب شیوه های تقویت هوش نوزادان 3-6 ماهه رو گرفته و هر روز صبح با دقت و علاقه با من همراه میشی و به تصاویر رنگی کتاب خیره میشی  و به ورق خوردن کتاب و تغییر تصاویر واکنش نشون میدی ... امروز عصر ساعت 3 من و بابایی و عمه جونی بردیمت تا ختنه ات کنیم لحظات سختی بود اما بلاخره تموم شد و الان هم  کمی بی قرار و گریانی   اما میدونم فردا که از خواب بیدار شی حالت خوب خوبه پسر نا...
20 فروردين 1392

اولین نوروز آرسن کوچولو..

امسال اولین نوروز آرسن کوچولو بود اولین بهاری که مامان و بابا با پسرک نازشون سر سفره ی هفت سین نشستند و یا هم سال رو تحویل کردند ... سال تحویل  روز چهارشنبه 30 اسفند ساعت 2:35 بعد از ظهر بود مامانی و بابایی صبح زود از خواب بیدار شدند و تو رو حموم کردند و یه لباس خوشگل تنت کردند و آماده شدی تا بری پیشواز سال جدید ... موقع تحویل سال هم خوشحال بودی و کلی ذوف می کردی و صداهای ملوسی از خودت در می آوردی . پسر عزیزم اولین نوروزت مبارک عزیزم ...   اینم یه عکس از آرسن کنار سفره‌ی هفت سین : ...
3 فروردين 1392

واکسن دو ماهگی ...

آرسن جونم روز یکشنبه 20 اسفند  دو ماهه شدی ... تغییرات  هر روزه ات رو  میبینیم و لذت می بریم. کوچک شدن خیلی از لباسهایت نشون میده که همه چیز در حال تغییره و تو  داری روز به روز بزرگ تر  میشی عزیزم  خب  به افتخار تولد دو ماهگی ات باید واکسن میزدی مامانی و بابایی یک ساعت قبل از رفتن به مرکز بهداشت و زدن واکسن، قطره استامینوفن ات رو شروع کردند ... وقتی رسیدیم به مرکز بهداشت تو کاملا خواب آلود بودی... پس از اندازه گیری قد و وزن و دور سر یکی  از خانم های مهربون مرکز بهداشت درباره ی واکسن و مراقبت های بعدش با مامانی و بابایی صحبت کرد؛اول یک قطره‌ی واکسن خوراکی توی دهن خوشگلت ریخت و  بعدش هم...
23 اسفند 1391

چهل روزه شدی پسرکم ...

امروز آخرین روز بهمن ماه است ، اسفند آمد و به دنبالش بوی بهار هم به مشام می رسد ... امروز چهل روزه شدی   مادر بزرگی امروز اومد و حمومت کرد تو هم حسابی خوشحال و خندان بودی و  انگاری از آب بازی کلی خوشت میاد  مامانی و بابایی این روزها تغییرات قشنگی رو در پسرک نازشون می بینند با دقت  زل میزنی تو چشم مامان و بابا و خنده های شاد و شیرین تحویل میدی و با نگاهت حرکات  ما رو دنبال می کنی...    پنج شنبه ای که گذشت ولنتاین بود. این اولین ولنتاین سه نفره ی ما بود ولنتاین یک خانواده سه نفره ی کوچولو ...    چند شب پیش دوستای مامان و بابا ، خاله مریم و دایی امیر با آرشا کوچولو اومدند خونمون به ...
30 بهمن 1391

یک ماهگی ات مبارک پسرم ...

امروز 20 بهمنه و تو از ساعت دو و نیم نیمه شب گذشته یک ماهه شدی این روزها کلی تغییرات شیرین و بامزه در تو ، پسرک نازم می بینیم و کلی کیفور میشیم .این روزها بزرگتر شدی و دیگه شبها کمتر با جیغ و سر و صدا از خواب بیدار می شی و بیشتر میخوابی  نگاهت هم آگاه تر شده ، وقتی  با چشمای قشنگت مامانی رو نگاه می کنی انگار داری باهاش حرف میزنی خیلی از نگاهت تو صورتم خوشم میاد ، چشمات هنوز طوسی پررنگ است نمی دونم این رنگ خوشگل جذاب  میمونه یا مثل رنگ چشم بیشتر نوزادها تغییر می کنه !!! دیشب دوستای مامانی و بابایی اومده بودن خونمون تا پسرمون رو ببینند و باهاش آشنا بشند...مینو کوچولوی 4 ماهه هم با مامان و باباش اومده بود و با صورت ...
20 بهمن 1391

روزهای زمستانی متفاوت ...

  پسرک خوشگلم امروز 21 روزت تموم شد و دیگه چیزی به یک ماهگیت نمونده ، روزها پشت هم می گذرند و گاهی فکر می کنم چقدر زود بیست و یک روز گذشت ... این روزها حسابی سر من و تو و بابایی شلوغه چون هر روز خونمون پر مهموناییه که میان تا تو رو ببینند و به مامانی و بابایی تبریک بگند. توی شیطون بیشتر وقتا که مهمونا میان خوابیدی و تا زمانی که اونا اینجا هستند و دوست دارند چشماتو وا کنی اصلا بیدار نمیشی ... دیروز بعداز ظهر بعد از چند بار حموم شدن توسط مادربزرگی ، من و بابایی تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم و دیگه خودمون از این به بعد  پسرمون رو حموم کنیم.  خلاصه داستانی بود برای خودش ... جالبه اینکه  اصلا گریه نکردی و ب...
12 بهمن 1391

یک یادداشت ، یک هدیه ...

پسرک عزیزم  امشب خاله ناهید مهربون،همکار مامانی و بابایی، یک یادداشت خیلی قشنگ برات تو فیس بوک گذاشت ... منم  این یادداشت رو برات اینجا میزارم تا بعد ها که بزرگ شدی بخونیش.  .  .  .   خبر خیلی خوبی بود!... به دنیا اومدن آرسن کوچولو، اولین فرزند دو همکار عزیزم  الهام و  فرزاد ... داشتم یه گزارش اجتماعی از بچه های بی سرپرست خانه آدینا در رشت می نوشتم که یه دفعه دلم گرفت (هیچوقت فکر نمی کردم نوشتن گزار شهای اجتماعی اینقدر درد داشته باشه) و خواستم با آرسن عزیز درد و دل کنم واسه همین در روزهای اول ورود این کوچولو به دنیای زمینی ما براش نامه ای نوشتم... آرسن کوچولوی عزیز به دنیای خاکی م...
6 بهمن 1391

پیش به سوی مرکز بهداشت ...

امروز یک صبح قشنگ آفتابی بود که هیچ شباهتی به یک روز زمستانی نداشت ... تو هم  غرق خواب ناز  بودی و گاهگاهی هم تو خواب لبخندی شیرین میزدی از  دیشب که مادربزرگی اومد و  تو رو  یک حموم حسابی کرد تا الان حسابی  نی نی خوابالویی  شدی... امروز 15 روزه شدی  و باید برای تشکیل پرونده و معاینات اولیه به مرکز بهداشت می رفتیم مجبور شدیم  بیدارت کنیم ، لباس بپوشونیمت و آماده ات کنیم...  من و تو و بابایی ساعت 10 صبح رفتیم مرکز بهداشت و برات پرونده تشکیل دادیم و خانم‌ های مهربون مرکز بهداشت، قد و وزنت رو گرفتند و درباره قطره ویتامین و مراجعات بعدی و نوبت های واکسیناسیون با مامانی و بابایی ...
4 بهمن 1391