آرسن آرسن ، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

آرسن نگو، قند و عسل ...

چهل روزه شدی پسرکم ...

امروز آخرین روز بهمن ماه است ، اسفند آمد و به دنبالش بوی بهار هم به مشام می رسد ... امروز چهل روزه شدی   مادر بزرگی امروز اومد و حمومت کرد تو هم حسابی خوشحال و خندان بودی و  انگاری از آب بازی کلی خوشت میاد  مامانی و بابایی این روزها تغییرات قشنگی رو در پسرک نازشون می بینند با دقت  زل میزنی تو چشم مامان و بابا و خنده های شاد و شیرین تحویل میدی و با نگاهت حرکات  ما رو دنبال می کنی...    پنج شنبه ای که گذشت ولنتاین بود. این اولین ولنتاین سه نفره ی ما بود ولنتاین یک خانواده سه نفره ی کوچولو ...    چند شب پیش دوستای مامان و بابا ، خاله مریم و دایی امیر با آرشا کوچولو اومدند خونمون به ...
30 بهمن 1391

یک ماهگی ات مبارک پسرم ...

امروز 20 بهمنه و تو از ساعت دو و نیم نیمه شب گذشته یک ماهه شدی این روزها کلی تغییرات شیرین و بامزه در تو ، پسرک نازم می بینیم و کلی کیفور میشیم .این روزها بزرگتر شدی و دیگه شبها کمتر با جیغ و سر و صدا از خواب بیدار می شی و بیشتر میخوابی  نگاهت هم آگاه تر شده ، وقتی  با چشمای قشنگت مامانی رو نگاه می کنی انگار داری باهاش حرف میزنی خیلی از نگاهت تو صورتم خوشم میاد ، چشمات هنوز طوسی پررنگ است نمی دونم این رنگ خوشگل جذاب  میمونه یا مثل رنگ چشم بیشتر نوزادها تغییر می کنه !!! دیشب دوستای مامانی و بابایی اومده بودن خونمون تا پسرمون رو ببینند و باهاش آشنا بشند...مینو کوچولوی 4 ماهه هم با مامان و باباش اومده بود و با صورت ...
20 بهمن 1391

روزهای زمستانی متفاوت ...

  پسرک خوشگلم امروز 21 روزت تموم شد و دیگه چیزی به یک ماهگیت نمونده ، روزها پشت هم می گذرند و گاهی فکر می کنم چقدر زود بیست و یک روز گذشت ... این روزها حسابی سر من و تو و بابایی شلوغه چون هر روز خونمون پر مهموناییه که میان تا تو رو ببینند و به مامانی و بابایی تبریک بگند. توی شیطون بیشتر وقتا که مهمونا میان خوابیدی و تا زمانی که اونا اینجا هستند و دوست دارند چشماتو وا کنی اصلا بیدار نمیشی ... دیروز بعداز ظهر بعد از چند بار حموم شدن توسط مادربزرگی ، من و بابایی تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار بشیم و دیگه خودمون از این به بعد  پسرمون رو حموم کنیم.  خلاصه داستانی بود برای خودش ... جالبه اینکه  اصلا گریه نکردی و ب...
12 بهمن 1391

یک یادداشت ، یک هدیه ...

پسرک عزیزم  امشب خاله ناهید مهربون،همکار مامانی و بابایی، یک یادداشت خیلی قشنگ برات تو فیس بوک گذاشت ... منم  این یادداشت رو برات اینجا میزارم تا بعد ها که بزرگ شدی بخونیش.  .  .  .   خبر خیلی خوبی بود!... به دنیا اومدن آرسن کوچولو، اولین فرزند دو همکار عزیزم  الهام و  فرزاد ... داشتم یه گزارش اجتماعی از بچه های بی سرپرست خانه آدینا در رشت می نوشتم که یه دفعه دلم گرفت (هیچوقت فکر نمی کردم نوشتن گزار شهای اجتماعی اینقدر درد داشته باشه) و خواستم با آرسن عزیز درد و دل کنم واسه همین در روزهای اول ورود این کوچولو به دنیای زمینی ما براش نامه ای نوشتم... آرسن کوچولوی عزیز به دنیای خاکی م...
6 بهمن 1391

پیش به سوی مرکز بهداشت ...

امروز یک صبح قشنگ آفتابی بود که هیچ شباهتی به یک روز زمستانی نداشت ... تو هم  غرق خواب ناز  بودی و گاهگاهی هم تو خواب لبخندی شیرین میزدی از  دیشب که مادربزرگی اومد و  تو رو  یک حموم حسابی کرد تا الان حسابی  نی نی خوابالویی  شدی... امروز 15 روزه شدی  و باید برای تشکیل پرونده و معاینات اولیه به مرکز بهداشت می رفتیم مجبور شدیم  بیدارت کنیم ، لباس بپوشونیمت و آماده ات کنیم...  من و تو و بابایی ساعت 10 صبح رفتیم مرکز بهداشت و برات پرونده تشکیل دادیم و خانم‌ های مهربون مرکز بهداشت، قد و وزنت رو گرفتند و درباره قطره ویتامین و مراجعات بعدی و نوبت های واکسیناسیون با مامانی و بابایی ...
4 بهمن 1391

روز جدید با ناف جدید ...

امروز دوازدهمین روز بودن تو در کنار من و بابایی است چند روزی بود که همش منتظر افتادن نافت بودیم اما نمی دونم چرا اینقدر طول کشیده بود، من طبق همیشه  نگرانی هام داشت  شروع می شد مادربزرگی همش می گفت تا 15 روز طبیعی است و بعضی بچه ها نافشون دیرتر می افته و جای نگرانی نیست ... امروز صبح وقتی مامی داشت پوشکت رو عوض می کرد یهو دید بععععله  ناف پسرکش افتاده   کلی خوشحال شدم و به بابایی گفتم : باباااااااااااااااایی بیا ببین پسرمون دیگه یه ناف کوتاه و جدید داره تو هم انگاری فهمیده بودی یه خبرایی هست که مامان و بابایی ذوف زده شدند همش می خندیدی ... خلاصه امروز روز باحالی بود ...   ...
2 بهمن 1391

زندگی سه نفره ...

آرسن جونم هشت روز از اومدن تو به زندگی مون میگذره  ... هشت روزی که سراسر خاطره بود همه چیز برای من و بابایی تازگی داره گریه های مکرر تو در شب ، شیرخوردن های کوتاه مدت و پشت سر هم و ... همه چیز شیرین و تازه است فصل جدیدی از زندگی به روی من و بابایی باز شده است این زندگی سه نفره ی کوچولو رو دوست دارم  مادربزرگی و خاله ها، عمه ها مدام اینجا هستن و کمک میرسونند ...با اینکه روز پنجم زرد شدی و یک شب بیمارستان بستری شدی و مامان و بابا کلی غصه خوردند بقیه  نذاشتند آب تو دلمون تکون بخوره و کلی دلداری دادند تا مرخص شدی و دوباره همه چیز شیرین شد ... وقتی توی تختت خوابیدی و نگاهت می کنم خیلی حس جالبیه از اینکه 9 ماه تو در وجودم بود...
28 دی 1391

پسرک عجولم متولد شد ...

آرسن کوچولوی مامان و بابا سلام به روی ماهت بلاخره انتظار تموم شد و تو به دنیای ما پا گذاشتی اما ده روز زودتر ... ساعت 1 شب روز چهارشنبه 20 دی ماه ، وقتی مامانی حسابی پرخوری کرده بود کلی از خودش با خوراکیهای مختلف بپذیرایی کرده بود ناگهان کاسه ی صبر توی کوچولوی عجول به پایان رسید و خواستی به دنیا بیای ... تمام راه خونه تا بیمارستان رو داشتم با خودم فکر می کردم که نکنه کم وزن باشی و کلی نگران بودم ... خلاصه اینکه همه چیز هماهنگ شد و دکی جون با چهره ی خندان اومد قبل از رفتن به اتاق عمل عمه ها و خاله ها با موبایل ها و دوربین هاشون چپ و راست از مامانی عکس می گرفتند و من و بابایی با هیجان به هم نگاه می کردیم و با چشمامون بهم انرژی ...
25 دی 1391

در مطب دکترجون ...

پسرک نازم  امروز من و تو باهم رفتیم پیش دکتر جون ... این روزهای آخر بارداری مامانی هفته ای یکبار باید بره دکتر . دکتر جون ما را معاینه کرد و طبق معمول صدای قلب خوشگلت رو  واسه مامانی  گذاشت ... دوباره  حس شعف همیشگی اومد تو دلم و کلی قربون صدقه ات رفتم و کیف کردم  دکتر جون برگه معرفی نامه ی بیمه تکمیلی و بیمارستان رو برامون نوشت و فردا هم مامی باید بره برای تست بیهوشی، همه چیز کم کم داره  آماه میشه تا روز موعود بیاد تو بیای تو بغلم ... دلم میخواد زودتر اول بهمن بشه و تو به دنیا بیای تا من و بابایی بوست کنیم و فشارت بدیم عمه فتانه هم از سفر برگشت عمه جونی کلی استرس دا...
19 دی 1391